سربازی
ساکن در اورژانس زنگ زد . او یک مرد اهل جنوب آسیا با خالکوبی یک مار است که از آستین لباس پرستاری بیرون میزند . او جوان است . به اندازه کافی جوان بود که در زندگی دیگری , تحت شرایط مختلف , با فارغالتحصیلی در کالج , خداحافظی کرده و برای ارتش و ما برای ارتش ترک کند .
روشن است که او نمیخواهد مسئول بگوید که شوهر من سرطان دارد . در عوض , او شمارش گلبولهای سفید و خوشههای نشانه را توضیح میدهد . بله , میتواند سرطان باشد . این بیماری همچنین میتواند یک عفونت باشد , نه برخلاف افرادی که در بیماران مبتلا به ایدز دیده میشوند . الگوی لنفوسیتها این را تعیین میکند , اما باید ابتدا با پاتولوژیست مشورت کند . او و شوهرم " گلبولهای سفید خون " را روی تلفنش نگه میدارد .
دکتر دیگری وارد خون میشود و مسکنها را اداره میکند . او شوهر من دارد خم میشود , یک وصله قرمز مشکوک به کفل او میزند و آن را آبسه میکند . هر فرد به سرعت وارد میشود و با احتیاط پردهها را میبندد که ما را در گوشهای از اتاق اورژانس قرار میدهد . اطمینان دارم که وقتی رسیدیم اتاق آرامتر شدهاست .
چند ساعت بعد , پاتولوژی میرسد . او قدرت خود را در حالت خشن و کت آزمایشگاه سفید میپوشد . دستورها جریان از دهانش , آنچه ما باید انجام دهیم و اینکه چگونه باید آماده شویم . نمیتوانم پیام را هضم کنم , هرچند که معدهام به تهی بودن خودش میپیچد . عفونت ویروسی چیست ? به او یادآوری میکنم . میگوید : سرطان است . با لحن قاطعی اضافه میکند : حتما , حتما ً … ممکن است به من فرمان بدهد .
قانون اخلاقی باعث میشود که مردم با حاکم خود به توافق کامل برسند , تا آنها بدون در نظر گرفتن جانشان , او را دنبال کنند .
دانشگاه من سالها مرا به تحلیل انتقادی و نظریه مارکسیستی معرفی کرد, تحقیر خود را نسبت به نابرابری اقتصادی که تحصیلات معتبر و هزینه آن برای من عمیقتر شده بود, استحکام بخشید . من به جنگ در عراق اعتراض کردم . ساختمانهای مدرسه را اشغال کرده و برای اتحادیههای کارگری آشفته بودم . من اعتماد شدیدی به قدرت داشتم . دوست پسر من این احساسات را به اشتراک گذاشت . اتفاقی که در یک مهمانی رخ داد تبدیل به تاریخی شد , بعد یک شام , و تبدیل به تبدیل کتاب و ایده شد . در خوابگاه با چراغهای کمنور , ما مفاهیم اخلاقی استفاده از سلاح برای بازسازی کشورهای جنگزده را مورد بحث قرار دادیم . اعتقاد او مرا نزد او عزیز کرد . اما چیزی که بحث میکردم , او زندگی میکرد . هنوز آن ناامیدی ناشی از تعهد را درک نکرده بودم .
به طرف قیف از باد یخی در خیابان بیست و سوم میروم و یک سیگار را روی لبهای ترکخورده خود میگذارم , دستهایم را به دور آن میگیرم و فندک را برای محافظت از شعله آرام میکنم . این یک روش میدانی است , درست مثل شوهرم . تلفنم را پیدا میکنم و به مادرم تلفن میزنم . تاریک است و من هیچ تصوری از اینکه بین گرگومیش و سپیدهدم کجا هستم ندارم . دوباره صدا میزنم . در سومین امتحان , او بیدار میشود و با صدایی گرفته میگوید : آشنا و آرامشبخش , چی شده ? به او میگویم : من به او میگویم که در فضایی که میدانم وجود دارد , با درد زایمان من , که همیشه برای من نگه میدارد .
باید حرکت کنم . از خیابان اول به سمت پایین میروم , دست راستم یخ زده , پوتینهایش را خیس میکنند . نه بلوک , پایین پلهها , و در پژواک ایستگاه مترو . قطار میرسد و من مینشینم و چشمانم به چراغهای مهتابی غیر طبیعی فشار میاورند . رفقا و من به تاریکی تونل زل میزنم و از حضور یکدیگر در آن مسیر اجتناب میکنم . ما در مسیر رودخانه شرقی به سمت بروکلین , جایی که گربه از صبح تا به حال تغذیه نشده, سرعت میگیریم . به سمت اداره امنیت اجتماعی , فرمهای مدیکید , بستهبندی و برنامهریزی و برنامهریزی که من میدانم باید انجام شود . نه از تعهد , یا انتخاب , بلکه عشق .
منبع سایت سربازی
پاسخ دهید