بیمارستان صحرایی۱
وقتی وارد بیمارستان صحرایی شدیم ، یک مایل دورتر ، پسری را که از کامیون بیرون آمده بود بلند کردم . به نظر سنگینتر از قبل به نظر میرسید . به سختی میتوانستم تعادلم را حفظ کنم . من از تمام قدرتم استفاده کردم تا او را پایین بکشم . سپس جهان شروع به درخشیدن کرد و خاکستری شد و زمین برخاست تا مرا ببیند .
بیدار شدم تا مردی را پیدا کنم که مرا نگهداشته بود و فریاد میزد که من زندهام . ریش سیاه و دراز و چشمان سرخ رنگی داشت . من او را میشناختم . احمد دوست من ، دوستم ، احمد . من در زیرزمین با پنجرههای کوچک بودم . مردم گریه میکردند و جیغ میکشیدند ، و victims را با آب جمع میکردند و chests را برای احیای آنها میکشیدند . زمین خیس و سرد و پوشیده از خون بود .
خبرنامه هفتگی خود را دریافت کنید و هرگز یک Op را از دست ندهید .
فیلمهای مستند کوتاه نامزد دریافت جایزه اسکار را از سراسر جهان که برای شما ساختهشده ، تماشا کنید .
یک پزشک سرنگ را نگهداشته بود و دو مرد که سطلهای آب را حمل میکردند به من نزدیک شدند . آنها آب را روی بدنم پخش کردند . دکتر به من مایع روشن تزریق کرد . درد شدیدی داشتم ، اما وقتی مایع به درونم هجوم آورد ، احساس قویتر شدن کردم .
آنها به من گفتند : " آنها به من کمک کردند تا در اینجا مسموم شویم " آنها به من کمک کردند تا یک سری از پلههای زنگزده و زنگزده را به هوای آزاد تبدیل کنم .
خورشید در حال طلوع بود . چشمانم را از نور قرمز نور خورشید محافظت کردم . وقتی آنها روی زمین دراز کشیدند یا سعی کردند دوستان و بستگان خود را احیا کنند ، مردم گریه کردند .
چند قدم برداشتم تا به یک اتوبوس خاموش که در وسط خیابان پارک شدهبود رسیدم . اتوبوس آشنا به نظر میرسید ؛ خاطرهای روشن از دیدن آن در آتش داشتم . ایستادم و به اطراف نگاه کردم . من این مکان را میدانستم . من در بیمارستان field در Moadhamiyeh بودم . بسیاری از مردم به سوی من دویدند و مرا در آغوش گرفتند." قاسم ، تو زندهای ! "
شروع به شناختن دوستان قدیمی و همسایگان خود کردم . اما هنوز نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقی برای من افتاده . چرا این قدر احساس سرما کردم ؟ متوجه شدم که فقط boxers را به تن دارم . friend مالک گفت : " من لباسهایم را میخواستم ." آنها در آب و سارین پوشیده شدهاند .
به خاطر میآورم که برای تنفس به نفس نفس افتاده بودم، از رایحه painful زندگی ام تنفس میکردم . اجساد را در خیابان به یاد اوردم ، نگاه glassy به پسر کوچولو . Abu با ژاکت من و یک پتو برگشت و گفت: " حالا شما باید این کار را بکنید : " صدای بلند وسط حرفشان را قطع کرد . صدای انفجار زمین را لرزاند . نیروهای رژیم با گلولههای تانک ، خمپاره و توپخانه سنگین به سوی ما تیراندازی کردند . تلاشی مایوسانه برای تخلیه بیمارستان آغاز شد .
گروهی از مبارزان ارتش آزاد سوریه به سرعت از جلوی من گذشتند . ابو جمال ، یک مبارز جوان که من میدانستم ، مردم را بر آن داشت تا پوشش دهند و مبارزه کنند. صورتش سرخ شد و با صدای بلندتری گریه کرد . به او خیره شدم و به زمین میخکوب شدم .
جتها بالای سرمان غرش میکردند . گردنم را دراز کردم ، به دنبال هواپیما میگشتم و منتظر شنیدن صدای بمبها بودم . به خرابههای محله خودم نگاه کردم ، به امید چیزی که به من کمک کند تا بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد .
دار تل ظاهر شد و شروع به فریاد زدن به من کرد و سعی کرد مرا وادار به حرکت کند . من فقط در برابر boxers ایستاده بودم و به او خیره شدم . او به من سیلی زد و گفت: " آیا آنها تلاش میکنند که به آنها حمله کنند ؟ من پرسیدم : " بله ! پاسخ داد : " از کجا ؟ همه جا ! "
خودم را جمع و جور کردم و به دنبال Alm به خط مقدم رفتم . کمی بعد ، اولین گلوله را در دفاع از خانهام در برابر مردمی که سم را روی ما انداخته بودند ، شلیک کردم .
پس از دو یا سه دقیقه ، Alm دار در the که مملو از زنان و کودکان مجروح شده بود، بالا آمد . در حالی که به پسر خیره شده بود، به سمت من برگشت و به سمت من برگشت . من با پسر در صندوق نشستم . هنوز تقلا میکرد نفس بکشد ، آن صدای وحشتناک درونی که هنوز از گلویش خارج میشد . ما از bodies و بازماندگان wailing گذشتیم . بغلش کردم و گریه کردم .
منبع سایت سربازی
پاسخ دهید