تبلیغات

پاتریشیا

پاتریشیا

پس از این شبیخون , سوتو به اپراتور رادیو اسمیت تبدیل شد و در آن سوی رودخانه علی‌آباد , یک روستا قرار داشت که به عنوان خط مقدم جبهه عمل می‌کرد که فراتر از آن چمن طالبان بود . دریافت ریسک‌های متعدد سربازان در کناره غربی رودخانه راه می‌رفتند که طالبان اغلب با تیراندازی جمع می‌شدند و در آنجا شوالیه کشته می‌شد . بعد به سمت سرازیری رودخانه می‌رفتند . جاده باریک بود و رودخانه براثر باران و باران ورم کرده بود . در آنجا سربازان از کلبه‌های چوبی عبور می‌کردند . اول شاید دو پا پهنا داشت . دومی یک تخته چوبی بود . اول , جان رودریگز , افسر اجرایی افعی , همراه با اسمیت رفت که هنوز زمین را یاد گرفته بود .

دسته در باران ریز روان شد . ملافه‌های مه از میان‌دره می‌گذشت . گل مثل گریس بود . دره پیش سربازان مانند یک تنگه افتاد . در راه , سربازان با یک ریش‌سفید , زرین , برخورد کردند . رودریگز می‌دانست . دو مرد در باران گپ می‌زدند . زرین گفت که مسیر امن خواهد بود .

سربازان پس از عبور از پل بر سر دوراهی غربی , در یک صف به طرف تخته حرکت کردند . سوتو بالای سر برافراشته شده بود .

انفجاری در مقابلش منفجر شد و یک مخروط خاک در هوا تکان خورد و او را به زمین زد . در آن لحظه همه ساکت بودند . گوش‌هایش زنگ زد .

گلوله‌ها یکی از نقاط اوج حریق بود . سوتو خود را به پای او هل داد و با سرعت به سمت پایین رفت و بالای تخته‌سنگ‌ها جست . او کپه‌ای از الوار را دید و به آنجا رفت . دستش را دراز کرد و خم شد .

" همین جا بمان ! اسمیت داد زد . صبر کنید! بگیر ! "

" سوتو " نمی‌توانست صدایش را بشنود . آب و صدای شلیک به گوش می‌رسید . فکر می‌کرد اسمیت به رادیو احتیاج دارد . از ساحل پایین دوید و به درون آب سرد پرید و وزن گروهش و رادیو را حس کرد . یک ساختمان سنگی در آن طرف رودخانه ایستاده بود . صدای شلیک گلوله‌ها در هوا پیچید . سوتو خود را در آن سوی رودخانه هل داد و کوشید راست بماند . او آب را صاف کرد و به طرف سربازها دوید .

یک بمب نیروی هوایی منفجر شد و با فرستادن یک ابر قارچ به جایی که ساختمان دیگری در آن قرار داشت , منفجر شد . اسمیت به سربازان گفته بود که آماده عقب‌نشینی هستند . حالا دیگر شانس آن‌ها بود . سربازان چند نارنجک دود کردند و از راه خود بازگشتند , وارد علی‌آباد شدند , جایی که در کوچه‌ها جمع شده‌بودند و مراسم شمارش سر را ازسر گرفتند . تیم و رهبران تیم , مهمات را اعلام کردند . حالت سبک شد . آن‌ها از حمله دیگری جان سالم به در برده بودند و خوشحال بودند که زنده‌اند .

تبلیغات

صدایی بلند شد . ها ? "

جوابی نیامد . در منطقه علی‌آباد کتول موجود نیست .

حالت تهوع با سوتو همراه بود . در صورت راه رفتن به پاسگاه , به پاسگاه رفت . آنجا نبود . شب نزدیک بود . سربازان به طرف پل‌ها رفتند . دسته افراد از میان مزارع گندم به سوی سوراخ انفجار پراکنده شدند .

صدایی گفت : " من او را پیدا کردم . " سوتو دور خود چرخید . گروهبان آنجا بود . نبود . گروهبان گفت : " به بالا نگاه کنید و یک چراغ‌قوه را به سقف یک درخت تکان دهید . جسد بی جانش از شاخه‌ای آویزان بود . کلاه‌خود او روشن بود . یک پایش را گم کرد .

گروهبان دیگری از درخت بالا رفت و آن را آزاد کرد . سربازان او را روی تخت‌روان گذاشتند . آهسته نفس نفس می‌زدند و می‌کوشیدند تا دوستش را ببرند .

سربازان افغان در راه‌پله نگاه می‌کردند . یکی از آن‌ها دوربین را بلند کرد . چیزی در سوتو او جلو لنز رفت . چی کار می‌کنی , مرد ? او فریاد زد فکر می‌کنید چه چیزی را انتخاب می‌کنید ? ما از تو عکس نمی‌گیریم . آن دوربین را پایین بگذارید . او مرد را هل داد . سربازان افغان از هم جدا شدند . دسته به جاده رسیدند و به سمت شمال پیچیدند و در تاریکی و باران سرد راه رفتند .


منبع سایت سربازی

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...