تبلیغات

پاتریشیا

پاتریشیا

به طور کلی او نمی‌داند که ما اینجا چه کار می‌کنیم . تنها چیزی که او در مورد کاری که ما در اینجا انجام داده‌ایم آگاه است , گزارشاتی است که او از خانواده ما می‌خواند .

سعی کردم مادرم را برای کریسمس صدا بزنم , اما تلفن قطع شد . لعنت به اینکه اینجا واقعا ً افتضاح بود .

چند روز بعد , در ماه مه , نیروهای دریایی مرخصی پس از استقرار را واگذار کردند که در خانه مادرش به سر می‌برد . رئیس‌جمهور اوباما روز یادبود از ایلینویز دیدار کرد و در یک گورستان در الوود سیتی به مراسم ریاست‌جمهوری دعوت شد . نیروی دریایی پیاده‌نظام تازه از موج اوباما بازگشته بود . او حاضر نبود شرکت کند . هنگامی که از او پرسیده شد که چرا او نپذیرفت , هر گونه علاقه به مراسم عمومی را رد کرد . او گفت : " شاید به این دلیل که تجربیات من در افغانستان برای من خیلی بزرگ نبود . " نمی‌دانم . فکر نمی‌کنم رژه مهم‌ترین چیز باشد . "

تبلیغات

او متوجه شد که او هنوز ساعت‌های شب را نگه‌داشته است . او در یک آپارتمان دو خوابه زندگی می‌کرد و روزها در یک داروخانه کار می‌کرد . شب‌ها او را تماشا می‌کرد . مشروب نخورده بود و به آبجو حساسیت داشت . اکنون به سختی و ساعت‌ها می‌نوشید . بسیاری از شب‌ها را ترک می‌کرد . از او پرسید که چطور باید الکل بخرد . به او گفت که وقتی هویت نظامی را نشان دهد , هیچ مشکلی ندارد . هنگامی که به خانه باز می‌گشت , تقریبا ً تا صبح بیدار بود و مشغول قدم زدن بود . در اتاق نشیمن نشست و از او خواست که استراحت کند .

او می‌گوید : نه .

" چیزی برای خوردن می‌خواهی ? "

"

" می‌خواهی به مغازه بروم ? "

"

چند بار این هفته از هوش رفت . او نمی‌دانست چه فکری بکند و چه بکند . او چیزی از افغانستان که دیده و انجام داده بود به او گفت . او دخالت نکرد . او گفت : " من فقط فکر کردم که او باید سرش را صاف کند . " من فکر کردم : " بگذار برود . او باید سرش را صاف کند . "

پس از رفتن به اردوگاه , به اردوگاه بازگشت . سپاه او را اکنون آزمایش می‌کرد . او مدال خود را دریافت کرد . گردان تک‌تیرانداز گردان گردان او را استخدام کرد و کمپانی فاکس را ترک کرد تا به آن‌ها بپیوندد . او خالکوبی روی سینه و شکم داشت که با هفت علامت هش برای مردانی که ادعا می‌کردند به قتل رسیده‌اند قرار دارد . نیروی دریایی که او با آن‌ها مستقر شده بود از عصر می‌آمد . فرصت چندانی برای خرج کردن پول در افغانستان وجود نداشت و بسیاری نیز با پس‌انداز بازگشته بودند . بعضی ماشین خریدند . آن‌ها در حال چرخیدن بودند و می‌توانستند از زندان دیدن کنند . در آخر هفته‌ها گروه‌هایی از آن‌ها گاهی به ساحل می‌رفتند . به ندرت پیش می‌رفت . او گفت : " او به یک صدف تبدیل شده‌بود . " او را دعوت می‌کنم و می‌گفت : " نه , من فقط می‌خواهم در اتاقم بمانم . "

رو به اشلی نوشت . او در حال حاضر یک دانشجوی کالج و یک رقاصه است و در نزدیکی یک آپارتمان در محله غرب پارک هومبولت برلین قرار دارد . به طرف او دوید . اولین شب آن‌ها غیر واقعی بود . ابزار گردآوری داده‌ها پرسشنامه بود . همیشه پرحرف و پرحرف بود و سال‌ها با هم شوخی کرده بودند . پس از جدایی طولانی به او نگاه کرد . کوشید او را بیرون بکشد .

" چی شده ? " او از او پرسید " به من بگویید . چی فکر می‌کنی ? "

او گفت : " این چیزی نیست , نسبتا ً کولی . "

آن شب عشق می‌ورزیدند . او گفت : " من احساس کردم ارتباط قدیمی مان . " بلافاصله پس از آن ناپدید شد . در حالی که کنارش دراز کشیده بود , یک پتو به دست گرفت و آن را محکم دور بدنش پیچید . مثل یک نیروی دریایی بود که روی زمین سفت روی زمین دراز کشیده بود . شب را با ناراحتی گذراند . " نه تماس , نه در آغوش گرفتن , نه بالش . " او آنجا بود . اما رفته بود . "

شب بعد هم همین کار را کرد .


منبع سایت سربازی

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...